شنیدم یکی شاه فیروزبخت
ز لعل و ز فیروزهاش تاج و تخت
به سر چتر دولت برافراخته
هما بر سرش سایه انداخته
ز اسباب شاهی که آماده داشت
جهان دیده دُستوری آزاده داشت
به هم دوست دُستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همین مهرورز
مگر خواجهای روزی از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائی بوستان تواند
ولی دشمنت نیز ناچار هست
که هم گل درین باغ و هم خار هست
سبویی پر از زهرت آوردهام
کش از تلخی مرگ پروردهام
چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
به کار آید او را چه شهد و چه زهر
هم از شهد، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام
شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر
سپرد آن سبو را به دست وزیر
یکی روز شه در حرم خفته بود
ز دردی نهانش دل آشفته بود
طلب کرد دُستور را در حرم
که بود او ز بس محرمی محترم
چو بنهاد دستور گامی دو بیش
به ناگاه کرد آسمان کار خویش
نگاهش به زیبا نگاری فتاد
به دست فلک باز کاری فتاد
گذشتش به یک دیدن از کار کار
ز حیرت به جا ماند دیواروار
چو بیدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند
نه پایی که برگردد آن راه را
نه رایی که فرمان برد شاه را
در آخر شد و شاه را دید و رفت
ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت
همه راه میرفت و میگفت: آه
مرا آسمان زد درین راه راه!
چو میآمدم بود دل یار من
ز یار من آشفته شد کار من
نمیدانم اکنون کجا میروم
چو میماند او، من چرا میروم!
دریغا که رفت و مرا واگذاشت
غریبم درین راه تنها گذاشت
دو روزش به سر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب ز روز
همی گفت آوخ ازین داستان
که من، سالها شد درین آستان
به فرمان شه پاسبان بودهام
خلایق رمه، من شبان بودهام
کنونم فلک در صف خاص و عام
به دزدی و گرگی برآورد نام
سیه کرد رویم ز شرمندگی
مرا مرگ خوشتر از این زندگی
اگر از پی دل روم، سود نیست
که حق راضی و شاه خشنود نیست
وگر سر برآرم که بخشندم اجر
به مردن کشد کارم، اما به زجر
همان به کز آن زهر نوشم دمی
دمی وارهم از غم عالمی
پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد
که میرد به آسانی، اما نمرد
نشد زهرش اندر جگر کارگر
که میسوخت از داغ عشقش جگر
خلیل از تب عشق چون گرم بود
به تن آتشش دیبهای نرم بود
کسی کش غم عشق شد سازگار
به شادی شمارد غم روزگار
از آن زهر جانسوز سودی ندید
زد آتش به جان، لیک دودی ندید!
بلی چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق
به سر برکشید آن سبو را تمام
تو گویی زد از چشمهٔ خضر جام
بکشت حیاتش نزد زهر برق
کش از گریه تن بود در آب غرق
یکی روز شه خواست دُستور را
طلب کرد آن زهر مستور را
وزیرش به مژگان ز ره گرد رُفت
سرافگند از شرم در پیش و گفت
که: ای داور عهد و ای شاه شهر
نمانده نمی زآن گزاینده زهر
بر آشفت شه، کاین سخن نغز نیست
چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟
به دستان نیابی ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان
بگو تا که را کشتهای بیگناه
کنم ورنه از زهر تیغت تباه!
جبین سود دستور دانا به خاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک
نبردم به کار کس این تلخ سم
به شیرین زبانی خسرو قسم
ولی در دلم بود دردی نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان
ز ناچاری آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چارهگر
نشد چاره آن درد اندوه خیز
بدان درد افزود این درد نیز
که در خدمت شاه تا زندهام
ازین زندگی مانده شرمندهام
عجب ماند از حرف دُستور، شاه
بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه
ندیدم چو تو آصفی ذوفنون
شگفت آیدم این حکایت کنون
که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز رای تو دشوارها
کنون از چه راهست دردت بگو
به مردن چه ناچار کردت بگو
که گر راست گویی رهی از عقاب
وگر بر رخِ راز پوشی نقاب
به تیره زمین و به روشن سپهر
به شام و به صبح و به ماه و به مهر
کنم آن سیاست به جان و تنت
که گریند هم دوست، هم دشمنت
نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ
زنم برق بر خرمنت بیدریغ
چو سوگند بشنفت از شه وزیر
به اظهار آن راز شد ناگزیر
سراسر حکایت به شه گفت باز
شگفتید آن شاه مسکین نواز
به دُستور گفت: ای جهاندیده مرد!
کسی با خود از زندگان این نکرد
تو بیهوده خاموش کردی چراغ
که چون دیدی او را، نکردی سراغ
بود کآن خرامنده سرو سهی
نباشد ز خاصان شاهنشهی
درین آستان، صد سهی قد چمد
درین بوستان، صد گل از گل دمد
نه هر سرو را شاه گیرد به بر
نه هر گل شود شاه را زیب سر
کنون باز گو ز آن مشعبد نشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان
مگر چارهٔ کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود
وزیر آنچه بودش نشان زآن عروس
به شه گفت و بر پای شه داد بوس
کنیزی مگر داشت شه در حرم
به رخ گل، به قد سرو باغ ارم
دلش بود پیوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او
بدانست کافگنده آن ماه چهر
به جان وزیر آتش از تاب مهر
دلش سوخت بر آه و بر نالهاش
به خدمتگذاری چل سالهاش
به دلجویی او ز دلبر گذشت
کرم بین که مفلس ز گوهر گذشت!
بگفتش: دلت را غباری مباد
به پایت از این راه خاری مباد
که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهی نبود
یکی میهمان است با عز و جاه
درین خانه، لیکش تن از تب تباه
به رنجوریش بایدت کرد صبر
که گل زیر خار است و مه زیر ابر
شدت کوکب بخت گیتی فروز
ولی صبر میبایدت چند روز
وز آن پس به سوی حرم رفت شاه
همان نازنین را به خود داد راه
به آن سرو قد گفت حال وزیر
که: وصل وزیرت بود ناگزیر
بنالید آن سرو چون فاخته
که ای رایت عدل افراخته
چه کردم که رنجوری خواهی مرا؟
ازین آستان دور خواهی مرا؟
به زاری به سر کردیَش خاک راه
ولی آنچه او گفت نشنید شاه
به قید فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند
پس از چندی آن زیب تخت شهی
چنین داد دُستور را آگهی
که وقت است کز غم برآید دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت
یکی جشن شاهانه آراستند
به عقد گهر موبدان خواستند
شبانگه کزین حلجهٔ زرنگار
عروس دلارای خاور دیار
چو لیلی شد از ناز محمل نشین
به پرده نهفت آن رخ آتشین
به فرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت به ناکام و کام
چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را
کشیدند محمل به کاخ وزیر
وزیر اختر عمرش آمد به زیر
خرامید در باغ سرو سهی
ز بیگانه آن انجمن شد تهی
چو دُستور در حجله آرام یافت
دلآرام خود را به خود رام یافت
به زد دست کز روی آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب
چو دستش بآن سرو سرکش رسید
تو گفتی که بر خرمن آتش رسید!
چنان سوخت، کش استخوانی نماند
ز خاکسترش هم، نشانی نماند!
چو وصلش ز جان تلخی هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد
عجب نیست از عشق این کارها
منش امتحان کردهام بارها
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است که داستانی از عشق و درد را روایت میکند. در آن، شاهی به نام فیروزبخت به قدرت و زیباییهای خود میبالد، اما با یک خواجه (دستیار) مواجه میشود که به او میگوید در عشق و دوستی همواره تلخی و شیرینی وجود دارد. یک روز شاه به دستور خود زهر مینوشد تا از دردهایش رهایی یابد، اما زهر بر او اثر نمیکند، زیرا عشق او به کسی دیگر است که قلبش را میسوزاند.
خوارزمشاه در نهایت با درد و رنج عشقش مواجه میشود و به عاقبت تلخی زندگیش فکر میکند. او امید دارد که بتواند از عشقش رهایی یابد، اما در دل دچار عذاب است. در پی اتفاقاتی، شاه به دلخواه به وصال معشوقش میرسد، اما عشق به او آنقدر عمیق است که اثر زهر را بر جانش احساس میکند و نشان میدهد که عشق میتواند هر تلخی را به شیرینی بدل کند.
در نهایت، شعر به توصیف عشق و درد میپردازد و نشان میدهد که مجبوریم با تلخیهای عشق کنار بیاییم و آن را تحمل کنیم.
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد دربارهٔ یک شاه خوشبخت که تاج و تختش از لعل و فیروزه ساخته شده است.
هوش مصنوعی: در آغوش حمایت و قدرتی بزرگ قرار گرفته که همچون چتری بر سرش گسترده شده و پرندهای خوشسایه بر او سایه افکنده است.
هوش مصنوعی: او از ابزار و امکانات سلطنت که فراهم کرده بود، به خوبی آگاه بود و از آنها به صورت آزادانه استفاده میکرد.
هوش مصنوعی: دوست من به من گفت که سردار مرز، همان کسی است که پرورشدهندهی ذرات است و همین شخص نیز مهربان است.
هوش مصنوعی: روزی خواجهای از داستانی گفت که آن شاه را در آستانهاش بوسید.
هوش مصنوعی: ای پادشاه، تو میتوانی به تماشای دوستیهای جهان بپردازی و زیباییهای آن را مشاهده کنی.
هوش مصنوعی: حتی دشمن تو هم مجبور است که گلی در این باغ داشته باشد و در کنار آن، خارهایی هم وجود دارد.
هوش مصنوعی: من یک سبوی پر از گل آوردهام که از تلخی مرگ به دست آمده است.
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه نمایانگر بخشش و قدرت باشد، او به نیازهای خود و شرایط مختلف توجه میکند و به همین خاطر باید بداند که چه کارهایی انجام دهد و چه چیزهایی مناسب است.
هوش مصنوعی: دوست میتواند به گونهای خوشایند و لذتبخش با ما برخورد کند، اما دشمن ممکن است باعث ناراحتی و تلخی در زندگیمان شود.
هوش مصنوعی: پادشاه این سخن را از استاد خود با خوشنودی پذیرفت و آن سبو را به وزیر سپرد.
هوش مصنوعی: روزی پادشاه در ماه حرام به خواب رفته بود و دلش به خاطر درد و ناراحتیای پنهان، آشفتگی و بیقراری داشت.
هوش مصنوعی: او به خاطر وجود شخصیتهای محترم و با مقام در حرم، از آنان درخواست کرد که دستور و راهنمایی لازم را به او بدهند.
هوش مصنوعی: وقتی که دستور حرکت را صادر کرد و دو قدم برداشتم، ناگهان آسمان کار خود را انجام داد.
هوش مصنوعی: نگاه او به زیبایی مانند نگارگری است که توفان به پا کرده و سرنوشت را تغییر داده است.
هوش مصنوعی: او به سرعت از مقابل دیدگان عبور کرد و من از تعجب ماندم، مانند دیواری که بیحرکت باقی میماند.
هوش مصنوعی: وقتی انسان از کاری که انجام میدهد بیخبر میشود، مانند پرندهای میماند که پرهایش را ندارد و نمیتواند پرواز کند.
هوش مصنوعی: نه پاییکه توانایی برگشتن به آن مسیر را دارد و نه نظری که بتواند از فرمان شاه پیروی کند.
هوش مصنوعی: او در پایان با شاه ملاقات کرد و رفت، اما آنچه شاه گفت را نشنید و رفت.
هوش مصنوعی: او در همه جا قدم میزد و میگفت: آسمان بر من فرود آمده و در این مسیر قرار گرفتهام!
هوش مصنوعی: وقتی که به دیدار یار میرفتم، دل او بیخبر از من، دچار آشفتگی میشد و حال من نیز به هم میریخت.
هوش مصنوعی: نمیدانم الان به کجا میروم. وقتی او اینجا مانده، چرا من باید بروم؟
هوش مصنوعی: افسوس که او رفت و مرا در این مسیر، بدون همراهی و تنها، رها کرد.
هوش مصنوعی: او دو روز را با درد و رنج سپری کرد و نتوانست تفاوتی بین روز و شب تشخیص دهد.
هوش مصنوعی: او میگوید که چقدر از این ماجرا ناراحت است، زیرا سالهاست که در این مکان به سر میبرد.
هوش مصنوعی: به دستور پادشاه، من محافظ و نگهبان مردم بودهام، مانند چوپانی که از گلهاش مراقبت میکند.
هوش مصنوعی: من در میان خاص و عام، به تلافی کارهایی که ستارهها انجام میدهند، به سرقت میپردازم و نامی از خود بر جای میگذارم که چون گرگ برآمده است.
هوش مصنوعی: به خاطر شرمندگیام، چهرهام سیاه شده و برای من مرگ از این زندگی سخت و دردناک بهتر است.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال دل خود بروم، فایدهای ندارد چون نه خدا خوشنود است و نه پادشاه راضی.
هوش مصنوعی: اگر من سر بلند کنم و طلبی برای پاداش داشته باشم، در واقع به خاطر مرگم کارم را انجام میدهم، اما با تنبیه و سرزنش این کار پیش نمیرود.
هوش مصنوعی: بهتر است از آن زهر بنوشم و به طور مداوم طعم تلخی آن را بچشم، تا اینکه از غم و اندوه دنیا رنج ببرم.
هوش مصنوعی: سپس دو جام از آن زهر نوشید که به راحتی میمیرد، اما او نمرد.
هوش مصنوعی: عشقش آنقدر سوزان بود که حتی اگر زهر هم در دلش میبود، هیچ تأثیری نمیگذاشت و او را میسوزاند.
هوش مصنوعی: خلیل به خاطر عشقش به شدت میلرزد و دچار تب عشق شده است، اما آتش درونش مانند پارچهای نرم و لطیف است.
هوش مصنوعی: کسی که در عشق دچار غم شده، به شادی و خوشحالی روزگار اهمیت نمیدهد.
هوش مصنوعی: از آن زهر دردناک هیچ فایدهای نداشتم؛ آتش به جانم افتاد، اما هیچ دودی مشاهده نکردم!
هوش مصنوعی: اگرچه تلخی جدایی را میچشیم، اما احساسات شیرین و زیباییهایی که از آن تجربه میکنیم، گویی زهر ما را به شیرینی میکشاند.
هوش مصنوعی: دستش را به سبو بلند کرد، گویی که از چشمه خضر جامی نوشیده است.
هوش مصنوعی: زندگیاش را به خاطر زهر رنجی که تحمل میکرد، از دست داد. از شدت گریه، بدنش در آب غرق شد.
هوش مصنوعی: روزی شاه خواست تا از راز پنهانی مطلع شود و دستور آن را جویا شد.
هوش مصنوعی: وزیر با اشک در چشمانش از شرم و در برابر دیگران سرش را پایین انداخت و گفت...
هوش مصنوعی: ای قاضی عدالت و ای پادشاه، دیگر نمیتوانم تحمل این وضعیت را داشته باشم که کسی بدون عذاب و مجازات در این شهر باقی بماند.
هوش مصنوعی: ناتوانی در بیان احساسات و اندیشهها، باعث میشود که سخنان زیبایی که باید گفته شوند، به هدر بروند. اگر عقل و خردی در وجودت نباشد، چه بر سر کلمات و جملات میآید؟
هوش مصنوعی: از دست من امیدی نداشته باش، مرا در حق خود بدگمان مکن.
هوش مصنوعی: بگو که کدام بیگناه را کشتهای؟ اگر نگویی، من هم از زهر تیغ تو آسیب میبینم!
هوش مصنوعی: پیشانی پر از دانش و آگاهیِ فردی متفکر به خاک میافتد، چرا که بر اثر آن علم، هیچکس را به نابودی نمیرساند.
هوش مصنوعی: من هیچگاه در کار کسی مداخله نکردم، این زبان شیرین را که به تلخی میزند، به خاطر خسرو قسم میخورم.
هوش مصنوعی: در دل من دردی پنهان وجود دارد که حتی آگاهان هم از درمان آن ناتوانند.
هوش مصنوعی: از روی ناچاری زهر را نوشیدم، شاید این زهر درد مرا درمان کند.
هوش مصنوعی: مشکلی که باعث ایجاد اندوه شده بود، حل نشد و به آن، مشکل دیگری هم اضافه شد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که در خدمت شاه هستم و زندهام، به خاطر این زندگی از خودم شرمندهام.
هوش مصنوعی: عجبا از اینکه شاه به سخن کارگزار فرمان داد: ای کسی که باعث خرسندی این تخت سلطنتی هستی.
هوش مصنوعی: من تا به حال کسی را مانند تو ندیدهام که در زمینههای مختلف چنین استعداد و تواناییهایی داشته باشد. این موضوع برایم بسیار شگفتانگیز است.
هوش مصنوعی: من بارها تو را امتحان کردم و دیدم که کارهای سخت به واسطه نظر تو آسان میشود.
هوش مصنوعی: حالا بگو درد تو از چه چیزی است؟ چه چیزی تو را به مرگ نزدیک کرده است؟
هوش مصنوعی: اگر سخن از نشانههای قدرت است، پس باید بدانیم که آیا در موقعیت خطر و ناملایمات قرار داریم یا اینکه در چهره شخصی که رازها را پنهان کرده، نشانهای وجود دارد.
هوش مصنوعی: در این دنیا و در زیر آسمان، در شب و روز و در ماه و خورشید.
هوش مصنوعی: من آنچنان رفتار و اتقاقاتی را ترتیب میزنم که هم دوستان و هم دشمنان به خاطر آن غمگین شوند.
هوش مصنوعی: اگر آن زهر تو را نمیکُشد، من با تیغی بران، همچون زهر بر سر تو میکوبم و هیچگونه دریغی نخواهم کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که وزیر از پادشاه سوگند خورد و راز را افشا کرد، دیگر چارهای نداشت و ناچار به بیان آن راز شد.
هوش مصنوعی: کل داستان در مورد شاه مسکینی است که اوضاعش شگفتانگیز و عجیب است و همه را متعجب کرده است.
هوش مصنوعی: شخصی باتجربه و آگاه به جهان، به مردی که دیدهاش باز است میگوید: هیچکس از میان انسانهای زنده، چنین کاری با خود نکرده است.
هوش مصنوعی: تو بیدلیل چراغ را خاموش کردی و وقتی او را دیدی، به او نزدیک نشدی یا از او بازخواست نکردی.
هوش مصنوعی: یک سرو سهی خرامان وجود ندارد که از خاصان و بزرگان پادشاه باشد.
هوش مصنوعی: در این مکان، صد دختر با قامتهای بلند و زیبا حضور دارند و در این باغ، صد گل شکوفا میشود.
هوش مصنوعی: نه هر درختی را به آغوش خود پادشاه میگیرد و نه هر گلی میتواند زیوری برای پادشاه باشد.
هوش مصنوعی: حالا دوباره از آن شگفتیها بگو که دل را از دستم برد.
هوش مصنوعی: آیا راه حل کار تو ساده بود که بخواهم دلت را بترسانم؟
هوش مصنوعی: وزیر هر چیزی را که از آن عروس دیده بود، برای پادشاه شرح داد و سپس بر پای او بوسه زد.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است پادشاهی در حرم سرایش، کنیزی به زیبایی گل داشته باشد که قد و قامتش مانند سروهای باغ ارم باشد؟
هوش مصنوعی: دلش همیشه در اسارت او بود و مژگانش از شوق او اشک میریخت.
هوش مصنوعی: او دانست که آن ماه چهره که مانند آتش وزیر است، از تابش مهر جانش را به خطر میاندازد.
هوش مصنوعی: دلش به خاطر نالهها و آههایش سوخت، او که سالها در خدمت دیگران بود.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف نوعی فداکاری و ایثار میپردازد. گویا شخصی از عشق و محبت خود به معشوق فراتر میرود و برای او از بهترین و ارزشمندترین چیزهایش نیز میگذرد. این عمل نشاندهندهٔ عظمت و بزرگی احساسات اوست و نشان میدهد که حتی افراد بیچیز و فقیر هم میتوانند با دل و جان به یاری و خدمت محبوب خود بیایند.
هوش مصنوعی: به او گفت: نگذار دل تو غم و اندوهی داشته باشد و از این مسیر نیز چیزی تو را آزار نرساند.
هوش مصنوعی: آن خوشگل که دل تو را تصرف کرده، هیچگاه چراغ روشنایی دربار پادشاهی نبوده است.
هوش مصنوعی: در این خانه فردی مهمان با شکوه و اعتبار است، اما بدن او به علت بیماری و تب در وضعیت خوبی نیست.
هوش مصنوعی: باید در برابر سختیها صبور باشی، چون گاهی زیباییها در دل مشکلات پنهان هستند؛ مانند گل که زیر خارها میروید و مه که در سایه ابرهاست.
هوش مصنوعی: بخت و شانس تو به اندازهای درخشان و قوی است که به زودی روشنایی میآورد، اما برای به ثمر رسیدن آن باید کمی صبر کنی.
هوش مصنوعی: پس از آن، شاه به سمت حرم رفت و مسیر را برای همان دلبر نازنین باز کرد.
هوش مصنوعی: وزیر به آن دختر زیبا میگوید: ارتباط تو با من اجتنابناپذیر است.
هوش مصنوعی: سرو قد بلند، مانند فاخته، ناله میکند که ای پرچم عدالت بر افراشته شده است.
هوش مصنوعی: چرا به من زخم میزنی و مرا ناراحت میکنی؟! چرا میخواهی از این مکان دورم کنی؟!
هوش مصنوعی: در طول سفر، او با سختیها و ناراحتیها مواجه شد، اما در نهایت، حرفهای او از سوی شاه شنیده نشد.
هوش مصنوعی: به خاطر جدایی از او، زندگیام مانند ماهی که در سایه و تاریکی پنهان شده، کم نور و غمگین شده است.
هوش مصنوعی: مدتی بعد، آن زیبای فرزند شاه، دستوری صادر کرد و خبر آن را منتشر نمود.
هوش مصنوعی: وقت آن رسیده که غمها از دلت برطرف شوند و با نور شمع ماه، فضای دلت روشن و شاداب گردد.
هوش مصنوعی: در یک جشن بزرگ و باشکوه، افرادی را برای برگزاری مراسمی به جمع آوردند و خواستند که نکات مهم و زیباییهای آن را رعایت کنند.
هوش مصنوعی: در شبهایی که عروس زیبای شرق با زرق و برق خود درخشیده است، اثر و جاذبهاش احساس را در دلها زنده میکند.
هوش مصنوعی: همچو لیلی، که اهل ناز و زیبایی است، در میان محمل نشسته و چهره آتشین خود را در پس پرده پنهان کرده است.
هوش مصنوعی: به فرمان پادشاه، حسد و غبطهی ماه کامل از تنهایی و خوشبختی کسی برخاست.
هوش مصنوعی: زمانی که بر لب درگاه پادشاه بوسه زدند، او را در کالسکه آن فرشته قرار دادند.
هوش مصنوعی: آنها بار و بنه را به خانه وزیر منتقل کردند و ستاره بخت او رو به افول رفت.
هوش مصنوعی: در باغی که سروهای بلند و زیبایی در آن بودند، یک موجود زیبا و با وقار به آرامی قدم زد، اما آن جمع از بیگانگان خالی شد.
هوش مصنوعی: زمانی که معشوق در چمنزاری به آرامش میرسد، دل عاشق هم به آرامش میرسد و او نیز به آرامش درونی دست مییابد.
هوش مصنوعی: دست او را بزنید که آن معشوقه زیبا با نقابی که بر چهره دارد، مانند ابر از آفتاب دور میشود.
هوش مصنوعی: وقتی او به آن سرو زیبا و سرکش دست یافت، گویی به کشتزار آتش دست پیدا کرده است!
هوش مصنوعی: او به قدری در آتش عشق سوزانده شد که از او هیچ اثری باقی نماند، حتی از خاکسترش هم نشانی باقی نمانده است!
هوش مصنوعی: زمانی که ارتباط او تلخی جدایی را از روح زدود، آن زهر که در جان چشیده بود، اثر کرد.
هوش مصنوعی: عجیب نیست که این رفتارها از عشق نشأت میگیرند، زیرا من بارها این آزمون را تجربه کردهام.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.