شنیدم یکی شاه فیروزبخت
ز لعل و ز فیروزهاش تاج و تخت
به سر چتر دولت برافراخته
هما بر سرش سایه انداخته
ز اسباب شاهی که آماده داشت
جهان دیده دُستوری آزاده داشت
به هم دوست دُستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همین مهرورز
مگر خواجهای روزی از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائی بوستان تواند
ولی دشمنت نیز ناچار هست
که هم گل درین باغ و هم خار هست
سبویی پر از زهرت آوردهام
کش از تلخی مرگ پروردهام
چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
به کار آید او را چه شهد و چه زهر
هم از شهد، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام
شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر
سپرد آن سبو را به دست وزیر
یکی روز شه در حرم خفته بود
ز دردی نهانش دل آشفته بود
طلب کرد دُستور را در حرم
که بود او ز بس محرمی محترم
چو بنهاد دستور گامی دو بیش
به ناگاه کرد آسمان کار خویش
نگاهش به زیبا نگاری فتاد
به دست فلک باز کاری فتاد
گذشتش به یک دیدن از کار کار
ز حیرت به جا ماند دیواروار
چو بیدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند
نه پایی که برگردد آن راه را
نه رایی که فرمان برد شاه را
در آخر شد و شاه را دید و رفت
ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت
همه راه میرفت و میگفت: آه
مرا آسمان زد درین راه راه!
چو میآمدم بود دل یار من
ز یار من آشفته شد کار من
نمیدانم اکنون کجا میروم
چو میماند او، من چرا میروم!
دریغا که رفت و مرا واگذاشت
غریبم درین راه تنها گذاشت
دو روزش به سر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب ز روز
همی گفت آوخ ازین داستان
که من، سالها شد درین آستان
به فرمان شه پاسبان بودهام
خلایق رمه، من شبان بودهام
کنونم فلک در صف خاص و عام
به دزدی و گرگی برآورد نام
سیه کرد رویم ز شرمندگی
مرا مرگ خوشتر از این زندگی
اگر از پی دل روم، سود نیست
که حق راضی و شاه خشنود نیست
وگر سر برآرم که بخشندم اجر
به مردن کشد کارم، اما به زجر
همان به کز آن زهر نوشم دمی
دمی وارهم از غم عالمی
پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد
که میرد به آسانی، اما نمرد
نشد زهرش اندر جگر کارگر
که میسوخت از داغ عشقش جگر
خلیل از تب عشق چون گرم بود
به تن آتشش دیبهای نرم بود
کسی کش غم عشق شد سازگار
به شادی شمارد غم روزگار
از آن زهر جانسوز سودی ندید
زد آتش به جان، لیک دودی ندید!
بلی چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق
به سر برکشید آن سبو را تمام
تو گویی زد از چشمهٔ خضر جام
بکشت حیاتش نزد زهر برق
کش از گریه تن بود در آب غرق
یکی روز شه خواست دُستور را
طلب کرد آن زهر مستور را
وزیرش به مژگان ز ره گرد رُفت
سرافگند از شرم در پیش و گفت
که: ای داور عهد و ای شاه شهر
نمانده نمی زآن گزاینده زهر
بر آشفت شه، کاین سخن نغز نیست
چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟
به دستان نیابی ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان
بگو تا که را کشتهای بیگناه
کنم ورنه از زهر تیغت تباه!
جبین سود دستور دانا به خاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک
نبردم به کار کس این تلخ سم
به شیرین زبانی خسرو قسم
ولی در دلم بود دردی نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان
ز ناچاری آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چارهگر
نشد چاره آن درد اندوه خیز
بدان درد افزود این درد نیز
که در خدمت شاه تا زندهام
ازین زندگی مانده شرمندهام
عجب ماند از حرف دُستور، شاه
بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه
ندیدم چو تو آصفی ذوفنون
شگفت آیدم این حکایت کنون
که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز رای تو دشوارها
کنون از چه راهست دردت بگو
به مردن چه ناچار کردت بگو
که گر راست گویی رهی از عقاب
وگر بر رخِ راز پوشی نقاب
به تیره زمین و به روشن سپهر
به شام و به صبح و به ماه و به مهر
کنم آن سیاست به جان و تنت
که گریند هم دوست، هم دشمنت
نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ
زنم برق بر خرمنت بیدریغ
چو سوگند بشنفت از شه وزیر
به اظهار آن راز شد ناگزیر
سراسر حکایت به شه گفت باز
شگفتید آن شاه مسکین نواز
به دُستور گفت: ای جهاندیده مرد!
کسی با خود از زندگان این نکرد
تو بیهوده خاموش کردی چراغ
که چون دیدی او را، نکردی سراغ
بود کآن خرامنده سرو سهی
نباشد ز خاصان شاهنشهی
درین آستان، صد سهی قد چمد
درین بوستان، صد گل از گل دمد
نه هر سرو را شاه گیرد به بر
نه هر گل شود شاه را زیب سر
کنون باز گو ز آن مشعبد نشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان
مگر چارهٔ کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود
وزیر آنچه بودش نشان زآن عروس
به شه گفت و بر پای شه داد بوس
کنیزی مگر داشت شه در حرم
به رخ گل، به قد سرو باغ ارم
دلش بود پیوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او
بدانست کافگنده آن ماه چهر
به جان وزیر آتش از تاب مهر
دلش سوخت بر آه و بر نالهاش
به خدمتگذاری چل سالهاش
به دلجویی او ز دلبر گذشت
کرم بین که مفلس ز گوهر گذشت!
بگفتش: دلت را غباری مباد
به پایت از این راه خاری مباد
که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهی نبود
یکی میهمان است با عز و جاه
درین خانه، لیکش تن از تب تباه
به رنجوریش بایدت کرد صبر
که گل زیر خار است و مه زیر ابر
شدت کوکب بخت گیتی فروز
ولی صبر میبایدت چند روز
وز آن پس به سوی حرم رفت شاه
همان نازنین را به خود داد راه
به آن سرو قد گفت حال وزیر
که: وصل وزیرت بود ناگزیر
بنالید آن سرو چون فاخته
که ای رایت عدل افراخته
چه کردم که رنجوری خواهی مرا؟
ازین آستان دور خواهی مرا؟
به زاری به سر کردیَش خاک راه
ولی آنچه او گفت نشنید شاه
به قید فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند
پس از چندی آن زیب تخت شهی
چنین داد دُستور را آگهی
که وقت است کز غم برآید دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت
یکی جشن شاهانه آراستند
به عقد گهر موبدان خواستند
شبانگه کزین حلجهٔ زرنگار
عروس دلارای خاور دیار
چو لیلی شد از ناز محمل نشین
به پرده نهفت آن رخ آتشین
به فرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت به ناکام و کام
چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را
کشیدند محمل به کاخ وزیر
وزیر اختر عمرش آمد به زیر
خرامید در باغ سرو سهی
ز بیگانه آن انجمن شد تهی
چو دُستور در حجله آرام یافت
دلآرام خود را به خود رام یافت
به زد دست کز روی آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب
چو دستش بآن سرو سرکش رسید
تو گفتی که بر خرمن آتش رسید!
چنان سوخت، کش استخوانی نماند
ز خاکسترش هم، نشانی نماند!
چو وصلش ز جان تلخی هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد
عجب نیست از عشق این کارها
منش امتحان کردهام بارها