گنجور

 
آذر بیگدلی

ای رسته از شکفتگی قد و خد تو

بر طرف باغ گل، به لب جویبار سرو

امروز، از نهال تو ریزان بر کرم

در هیچ عهد اگر چه نیاورده بار سرو

سال گذشته، رفت سخن اینکه سالهاست

تا برگرفته سایه ی خود زین دیار سرو

گفتی که: باغبان من آن نخل بند چین

در صحن باغ کاشته پیرار و پار سرو

آید بخنده چون ز سرشک سحاب گل

آید برقص چون ز نسیم بهار سرو

زان سروها، روان کنمت شانزده نهال

کاندر میان باغ، کشی در کنار سرو

غافل که بر سرم نفتد سایه از یکی

گر سرکشد ز گلشن گیتی هزار سرو

بودم خلاصه، بر سر یک پا ز شوق من

کآورد باغبان بهشتم سه چار سرو

کشتم بدست خود همه را جابجا، ولی

دیدم که مانده خالی چای چهار سرو

منهم، سه چار بیت ز سروت بلندتر

کردم روان، که ماند از آن شرمسار سرو

تا پرتو افگند بتموز و دی آفتاب

تا سایه گسترد بخزان و بهار سرو

روز و شبت، ز جام می و شاهدان مست

در دست آفتاب بود، در کنار سرو