گنجور

 
حکیم نزاری

ای چون قدت نخاسته در جوی‌بار سرو

نارُسته چون تو در چمن روزگار سرو

سروِ پیاده در چمنِ باغ دیده‌اید

چون تو چمن ندید و نبیند سوار سرو

ناممکن است و ممتنع این خود که هم چو تو

صیدِ دل ملوک کند در شکار سرو

بر سرو سیب نبود و شفتالوی و انار

بر سروِ تست هر سه زهی باردار سرو

هرگز نداشته‌ست زنخدانِ هم‌چو سیب

هرگز نداشته‌ست ز خونِ انار سرو

شیرین‌ترست بوسۀ تو از نباتِ مصر

هرگز نباتِ مصر کی آورد بار سرو

هیچِ دگر مگیر که دیده‌ست در جهان

نسرین‌بر و بنفشه‌خط و گل‌عذار سرو

بگرفت هم‌چو لاله ز جان جامِ مُل به دست

بنشست هم‌چو خرمنِ گل در کنار سرو

دارد قبایِ سبز و ندارد برِ چو سیم

همواره ز آن خجل بود و شرم‌سار سرو

سرسبز و تازه‌روی بود در خزان از آن

می‌زیبدش که فخر کند بر چنار سرو

گر دعویِ ثبات کند دارد این قدم

با گرم و سرد ساخته مردانه‌وار سرو

بر راستی قامت چالاک و چست‌ِ دوست

این‌جا ردیف کرد نزاریِ زار سرو