گنجور

 
آذر بیگدلی

دوشم که نسود دیده بر هم

از فُرقت جان گزای هاتف

تا روز ستاره میشمردم

در آرزوی لقای هاتف

غافل که ز روشنی گرو برد

از روی ستاره رای هاتف

وصل هاتف، که کام جان بود

میخواستم از خدای هاتف

ناگاه، خروس عرش برداشت

این زمزمه چون ندای هاتف

کان شب خیزان، تنفس الصبح

آمد وقت دعای هاتف

برخاستم و، به سجدهٔ شکر

جُستم ز خدا، بقای هاتف

چون سر از سجده برگرفتم

افتاد به سر هوای هاتف

در زاویهٔ هوا فگندم

دو چشم به ره چو های هاتف

از طرف افق دمید ناگاه

صبح از دمِ جانفزای هاتف

صبح شب تار من صباحی

آمد به زبان ثنای هاتف

در جی به کفش، همه لآلیش

از گوهر بحر زای هاتف

چون نافه خجسته نامه‌ای داشت

از خامهٔ مشکسای هاتف

مضمون، همه شکوهٔ صباحی

کو ناشده غمزدای هاتف

بیگانگی‌اش، چنانکه گویا

هرگز نشد آشنای هاتف

او نیز نوشته نامه‌ای نغز

در عذر خود از برای هاتف

چون بلبلِ بویِ گل شنیده

دیدم شده همنوای هاتف

گفتم که: نه، حق به جانب اوست

ای بیخبر از وفای هاتف

هاتف، چو غریب این دیار است

باید جستن رضای هاتف

این نامه که او نوشته، چون نیست

جز وصل تو مدعای هاتف

هر عذر که در جواب گفتی

بالله نبود سزای هاتف

عذری ز تو نشنود صباحی

هر کس باشد به جای هاتف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode