گنجور

 
اهلی شیرازی

مرا ز عشق نه عقل و نه دین دنیایی است

چه زندگی است که من دارم این چه رسوایی است

حدیث شوق همین بس که سوختم بی تو

سخن یکی است دگرها عبارت آرایی است

جدا ز یوسف خود تا شدم یقینم شد

که چشم بستن یعقوب عین بینایی است

چو سوختم مبر ای باد خاکم از در دوست

که دشمنم نکند سرزنش که هر جایی است

ز ناتوانی از آن کعبه مرادم دور

خوش است کعبه ولی شرط ره توانایی است

چو طبع یار ز ذکر فرشته می رنجد

چه جای دردسر عاشقان شیدایی است

مزن بر آتش ما آب امشب ای گریه

که سوز سینه اهلی چراغ تنهایی است