گنجور

 
صائب تبریزی

ظلم است که درمان خود از درد ندانی

قدر دل گرم و نفس سرد ندانی

از زردی چهره است منور دل خورشید

ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی

از چشم بدان همچو سپندست فغانم

فریاد من ای بی خبر از درد ندانی

تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد

بی تابی پروانه شبگرد ندانی

هر راهنوردی که کند دعوی تجرید

تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی

از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم

بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی

هر بی جگری را که به زورآوری محکم

بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی

هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت

گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی

ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت

بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی

چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب

دردی که ز من گرد برآورد ندانی

تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد

هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی

صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد

بی حاصلی مردم بی درد ندانی

 
 
 
عرفی

تا خون نخوری چاشنی درد ندانی

تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی

تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز

آشفتگی باد چمن گرد ندانی

تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق

[...]

آذر بیگدلی

تا می نخوری، قد رخ زرد ندانی ؛

تا جان ندهی، فایده ی درد ندان ی

تا جان نرسد بر لبت، از حسرت پیغام

آن مژده که قاصد بمن آورد ندانی

تا صاحب محمل، دلت ازکفر نرباید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه