گنجور

 
آذر بیگدلی

شاها ز کاسه ی سر دشمن، شراب خواه؛

وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه

چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن

چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه

از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛

تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه

وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد

از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه

با تاج و تخت، بیعت احسان و داد ده

با عقل و بخت، نسبت شیب و شباب خواه

محجوبه ی جلال، که مخطوبه ی تو شد

در حجله اش، ز حاجب این نه حجاب خواه

منع فساد دهر، ز سیف صقیل کن

دفع خطای چرخ، ز رای صواب خواه

بر دوش حلم، بار غنی و فقیر کش؛

وز دست لطف، پرورش شیخ و شاب خواه!

خاک ستم شعار ببیزو، جهاد دان؛

خون گناهکار، بریز و، ثواب خواه!

خوان کرم مپوش، ز غوغای حاسدان؛

گوش سپهر پر ز طنین ذباب خواه!

غبن است، سر بتاج کیان آیدت فرود؛

ای سایه ی خدا، کله از آفتاب خواه!

گر کشوری خراب، رسیدت ز دیگران؛

آباد کن چو خضرش و، گنج از خراب خواه!

تا برق دیده، کشت رعایا بپروری؛

از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!

گر در زمانه ی تو کند سایلی حریص،

از دیگری سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!

هر جا فتاده بی پر و پا کبک و آهویی،

بینی؛ در آبصفه ی دیوان حساب خواه

از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛

وز نوع شیر، پنجه و دندان ناب خواه

گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد

بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه

داری معذب، اهل حسد را ز رشک عدل

پیوسته زین روش همه را در عذاب خواه

گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت

تو چون خلیل، از آیه ی رحمت خطاب خواه

چون ز آبروی فخر بشر گیرد انطفا

گو بولهب ز آتش کین التهاب خواه

محتاج باج نیستی، اما ز روم و روس

طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه

ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپیچ!

پایان کار رستم و افراسیاب خواه!

ناید تو را بمعرکه، هر کس رخ تو دید؛

هر گه کنی عزیمت میدان، نقاب خواه!

بر گردن عدو فگنی چون خم کمند

از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!

سیل فنا، بکشت عدو تا کنی روان؛

از اقتران تیر و کمان، فتح باب خواه!

تا چشم بد بتیر بدوزی، ز روی ملک؛

آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه

از تشنگی، چو خنجرت آرد زبان برون؛

از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه

در بحر خون، چو غوطه دهی خصم را بتیغ؛

بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!

یک روز، تیغ بر کش و، از پیکران سران

هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!

از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛

بینی اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!

تا تیغ زرنگار، بر آری ز دست خور؛

بر رخش نیلگون، ز مه نو رکاب خواه!

نعل و سمش، ز عظم قتیلان، بسیم گیر؛

یال و دمش، ز خون شهیدان خضاب خواه!

زان چار صولجان، سر دشمن برزمگاه؛

غلطان چو گوی، گاه ذهاب و ایاب خواه

با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کنی؛

آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه

خورشید را، بمیدان، قایم مقام ساز؛

برجیس را، در ایوان، نایب مناب خواه!

تا روزگار اهل هنر گیرد انتظام

در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه

یعنی بخشم و لطف خود و، عزم و حزم خویش؛

تبدیل نار و ماء و هوا و تراب خواه

آذر، ز بندگان تو داعی دولت است

شاها دعای بنده ی خود مستجاب خواه

کامیش، غیر گوشه ی چشمی ز شاه نیست،

شاها، ورا بنیم نگه کامیاب خواه!

زد انوری ز معجزه دم، و بن قصیده گفت

گر باورت نمیشود از وی، کتاب خواه!

ور نظم آبدار وی، از من طلب کنی؛

گویند اهل دانشت: آب از سراب خواه!

پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوی؟!

آواز عندلیب، که گفت از غراب خواه؟!

تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ

از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!

تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛

از ساقیان آینه سیما شراب خواه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode