گنجور

 
آذر بیگدلی

ایا نسیم صبا، کت مبارک است قدوم

مبارکی و قدوم تو لازم و ملزوم

ز شاهدانت، پیغام شهد و من محرور

ز گلرخانت ره آورد ورد و، من مزکوم!

نه مایلم بسر زلف مشکسای ایاز

نه عاشقم بلب شهدپرور کلثوم

هوای شاهد و گلرخ، نمانده در سر من

برو بخطه ی شیراز، آن مبارک بوم

بگوی، از من آزرده جان خسته روان

بگوی، از من افسرده خاطر مغموم

بآن نتیجه ی صاف محمد مختار

بآن سلاله ی پاک پیمبر معصوم

چراغ انجمن ملک، میرزا جعفر

که خاص او بود اخلاص اهل دل به عموم

که ای سپهر محامد، که روز و شب از مهر

نثار کرده زر و سیم و بر سر تو نجوم

علم شدند بعالم، دو جعفر از وزرا

ولی تفاوتشان از نسب کنم معلوم

یکی نژاد به یحیی بن خالدش منسوب

یکی پذر به حسین علی شدش موسوم

ز خامه ی تو بود، نامه ی کرم مکتوب

ز خاتم تو بود، لوح مکرمت مختوم

به سیف ذی الیزن، آیین بندگی تو فرض

به حاتم بن عدی، شکر نعمتت محتوم

سموم قهر تو، برق آورد ز ریح شمال

نسیم لطف تو، گل پرورد ز باد سموم

تو را ز خلق بود خلق آشکار، آری

ذکا ز جهل تو ان یافتن، کرم از لوم

ایا جهان مکارم، که صبح و شام مهان

چو مور دانه کش آورده بر در تو هجوم

سه سال میشود، از نارسایی اقبال

که من ز دولت دیدار مانده ام محروم

نخوانده نامه ی تو، آگهم بحمدالله

که نیستت چو رهی دل اسیر قید هموم

تو خوانده نامه ی هر روزه ی من و، غافل

زمن ؛ که روز و شبم بیتو هایم و مهموم

گرت نبودی بالله عذر کثرت شغل

خدا نخواسته بودی میان خلق ملوم

که باشد از چه ز مداح بیخبر ممدوح

پسند نیست ز ممدوح شیوه ی مذموم!

رسید وقت، که چون دل گرفت از نثرم

بیکدو بیت، غم خویش سازمت معلوم

بجان تو، که گرت دل ز نظم هم گیرد

نه تو بمن پس ازین حاکمی، نه من محکوم

ببین بچهره ی زرد من، از دگر مردم

بچش حلاوت نظم من، از دگر منظوم!

به نور باصره، بینا تمیز کرد الوان

بحکم ذائقه، دانا ز هم شناخت طعوم!

شکسته بال، از آن مانده ام که نشناسند

هما ز کرکس و، بلبل ز زاغ و، باز از بوم

خدایگانا، دانی که اهل اصفاهان

چها کشیده، چها دیده، بیگنه به عموم؟!

خصوص آنکه، بشهرش بود نسب مشهور

خصوص آنکه بخلقش بود حسب معلوم

ز جور، گشته یکی بینوا، دگر مدیون

ز غصه، گشته یکی ناتوان، دگر مرحوم!

در آن دیار، ز اعیان مردمش امروز

نمانده غیر تنی چند ظالم از مظلوم

ز عجز، مظلوم، آورده آب در دیده

ز خشم، ظالم افگنده باد در خیشوم

دگر ز عارف و عالم، در آن خرابه دو تن

بجای مانده بارشاد خلق و نشر علوم

ز امن نیست، صبورند انبیا بمحن

ز عیش نیست، شکورند اولیا بغموم

مهان کشیده در آن شهر رخت، کاندر وی

شد آشنایی منسوخ و آشنا معدوم

چه دوستان همه رفتند و، در وطن دیدم

کسی نمانده بعادات آشنا و رسوم

دوان دوان شد منهم بغربت و دارم

هنوز چشم بالطاف قادر قیوم

که می بیند بس زود جابر از مجبور

که می بیند نه دیر ظالم از مظلوم

هر آنچه آخر ضحاک دید از کاوه

هر آنچه آخر افراسیاب دید از هوم

اگر [چه] مور ضعیف است، اگرچه پشه نحیف

بشیر و پیل بود عجز و قوتش معلوم

چه شد که شیر ژیان را، سطبر شد پنچه؟!

چه شد که پیل دمان را، دراز شد خرطوم؟!

غرض، کنونکه چو آدم برآمدم ز بهشت؛

دونان گندم، هر روز بایدم مطعوم

بهر که درنگری، لازم است کسب معاش؛

تخلفش نبود هیچ لازم از ملزوم

نه گنج جستم و، نه صنعتی است در دستم؛

که مزد گیرم و آسایم از غموم و هموم

نه مایه یی، که توانم بآن تجارت کرد؛

نه پایه یی که توانم ز کس گرفت رسوم

نه دزد شهرم و، نه راه میتوانم زد؛

که می بترسم از حی قادر قیوم!

عجب تر آنکه هنوزم ستاره در شوخی است

که برتری دهدم پایه چون ز صفر رقوم!

هنوز، زمزمه ی عشرتم بود مسموع؛

هنوز، رایحه ی دولتم بود مشموم!

هنوز بوی می ام، زان سبو رسید بمشام؛

که خورده اند میش پیش ازین خیول و عموم

هنوز دستم، از تیغ میرماند گرگ؛

هنوز شستم، از تیر میپراند بوم

نه رای آنکه کشم رای هند را رایت

نه روی آنکه شوم روشناس قیصر روم

بود منادمت میر بلخ، بر من تلخ،

بود مصاحبت شاه شام بر من شوم

چه جای آنکه خورم نان، ز سفره ی آنان

که آب زندگی از دستشان بود مسموم

ز کاسه ی سر تفسیده ی مغان غسلین

ز سفره ی تن پوسیده ی سگان زقوم

منی فاجره ی پیر، از کف مبروص؛

نخاع منتن خنزیر از ید مجذوم

هزار بار بکامم بود گواراتر

ز آب و نان فرومایگان سفله ی شوم

بصدق قولم، اگر شاهدی طلب دارند؛

خدای داند و آنگاه غیرت مخدوم

بغیر زرع، چو باقی نماند کار دگر؛

که باد یارب ازین راه روزی مقسوم

پی شکافتن خاک کشتزار، نخست؛

ز آهم آهن شد نرم، چون ز آتش موم!

دو گاه کرده بهم جفت، ز آسمان و زمین؛

بملک خود، که چو کشت دل است آینه ی بوم

فشاندم اشک، که هم دانه باشد و هم آب؛

در آن خرابه، شب و روز میپرانم بوم

هنوز دانه نرسته، نجسته روزی مور؛

هنوز خوشه نبسته، نبسته دهقان چوم

ز خاک، سر بدر آرند ظالمان جهول؛

برات سیم و زر آرند جاهلان ظلوم

همه قصیر الجیدند و ضیق الجبهه

همه طویل الباعند و واسع الحلقوم

تهی است از غله انبارم و، ز ردستم

شود ازین دو نشان، بخلم از کرم معلوم!

پر است چشم و دلم، گرچه منت ایزد را؛

ولی چه سود که نادان محصل میشوم؟!

بجای غله، نگیرد لآلی منثور؛

بجای زر، نستاند جواهر منظوم!

بیک خدا و صد و بیست و چار هزار

پیمبران مقدس، بچارده معصوم

بتیره خاک مطبق، بنا کشیده نبات؛

بسبز طاق معلق، بنا شمرده نجوم!

که گر بجرم زراعت خورم شکنجه، به است

که از زکوة دگر زارعان خورم مرسوم؛

کنون که نیست کسی را هوای اصفاهان

ز جوش گریه ی مسکین و ناله ی مظلوم؛

سه چار مزرعه مانده است در خرابه ی قم

مرا به ارث ز آبا، یکان یکان مرحوم

بشکر اینکه دهد هر نفس خوارج را

بباد زلزله ی خوف شاه، خسف سدوم

یکی از آن همه از راه مرحمت چه شود

تیول گفته بنامم رقم شود مرقوم

زمن خراج نخواهند و، در عوض گیرند

ز خیل خارجیان، چه امام و چه مأموم

اگرچه واهمه بس دوربین فتاده، ولی

بحضرت تو تغافل نباشدم موهوم

ندارم ارچه سرارغ جواهر مکنون

ولی بود خبرم از سرایر مکتوم

گل است آب ز سرچشمه، صاحبا دانم؛

وگرنه خشک چرا مانده کشت این برو بوم؟!

صفای طینت پاک تو، لیک تریاقی است؛

که شاید ان شاء الله رهاندم از سموم

همی نیابی تا طعم شکر از حنظل

همی نیابی تا عصر یاسمین از ثوم

مذاق دوستت، از شهد مل بود محظوظ؛

مشام دشمنت، از مشک و گل بود محروم!!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode