گنجور

 
عطار

درتعصب گوید: ای گرفتار تعصب مانده

حکایت عمر که می‌خواست خلافت را بفروشد: چون عمر پیش اویس آمد به جوش

حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن: چونک آن بدبخت آخر از قضا

حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه: مصطفا جایی فرود آمد به راه

حکایت چوب خوردن بلال: خورد بر یک جایگه روزی بلال

حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش: گر علی بود و اگر صدیق بود

سخنی از رابعه: زو یکی پرسید کای صاحب قبول

درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد: سید عالم بخواست از کردگار