درتعصب گوید: ای گرفتار تعصب مانده
حکایت عمر که میخواست خلافت را بفروشد: چون عمر پیش اویس آمد به جوش
حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن: چونک آن بدبخت آخر از قضا
حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه: مصطفا جایی فرود آمد به راه
حکایت چوب خوردن بلال: خورد بر یک جایگه روزی بلال
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش: گر علی بود و اگر صدیق بود
سخنی از رابعه: زو یکی پرسید کای صاحب قبول
درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد: سید عالم بخواست از کردگار