گنجور

 
عطار

زو یکی پرسید کای صاحب قبول

تو چه می‌گویی ز یاران رسول

گفت من از حق نمی‌آیم به سر

کی توانم داد از یاران خبر

گرنه در حق جان و دل گم دارمی

یک نفس پروای مردم دارمی

آن نه من بودم که در سجده گهی

خار در چشمم شکست اندر رهی

بر زمین خونم روان شد از بصر

من ز خون خویش بودم بی‌خبر

آنک او را این چنین دردی بود

کی دل کار زن و مردی بود

چون نبودم تا که بودم خودشناس

دیگری را کی شناسم در قیاس

تو درین ره نه خدا و نه رسول

دست کوته کن ازین رد و قبول

تو کفی خاکی درین ره خاک شو

از تبرا و تولا پاک شو

چون کفی خاکی سخن از خاک گوی

جمله را تو پاک دان و پاک گوی