گنجور

 
عطار

چون کشته شدم هزار باره

بر من به چه می‌کشی کناره

از کشتن کشته‌ای چه خیزد

کشته که کشد هزار باره

حاجت نبود به تیغ کشتن

در پیش رخ تو ماه‌پاره

خود خلق دو کون کشته گردند

هر گه که شوی تو آشکاره

زیرا که ز تیغ غمزهٔ تو

خونی گردد چو لعل خاره

گر بر گیری نقاب از روی

مه شق شود آفتاب پاره

ذرات دو کون دیده گردند

وایند چو ذره در نظاره

از پرتو رویت آخرالامر

هر ذره شود چو صد ستاره

از پرده چو آفتاب رویت

بر مرکب حسن شد سواره

خورشید که شاه پیشگاه است

شد پیش رخ تو پیشکاره

چون شیر عنایتت درآید

هر ذره شوند شیرخواره

طفلان زمانهٔ خرف را

لطف تو بس است گاهواره

کاجزای دو کون را تمام است

لطف تو چو بحر بی کناره

بیچارهٔ خود فرید را خوان

زیرا که ندارد از تو چاره