عقل کجا پی برد، شیوهٔ سودای عشق؟
باز نیابی به عقل، سِرّ معمّای عشق
عقل تو چون قطرهایست، مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای، فهم ز دریای عشق؟
خاطر خیّاطِ عقل، گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت، لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کَون، پاک تبرّا کنی
راست بوَد آن زمان، از تو تولّای عشق
ور سر مویی ز تو، با تو بماند به هم
خام بوَد از تو خام، پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است، دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر، مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان، دمدمهٔ عشق او
گفت اگر فانیی، هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد، تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند، قوّت و غوغای عشق
چون اثر او نماند، محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت، جملهٔ اجزای عشق
هست درین بادیه، جملهٔ جانها چو ابر
قطرهٔ بارانِ او، درد و دریغای عشق
تا دل عطّار یافت، پرتو این آفتاب
گشت ز عطّار سیر، رفت به صحرای عشق