گنجور

 
عطار

دلی کامد ز عشق دوست در جوش

بماند تا قیامت مست و مدهوش

ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق

کند یکبارگی خود را فراموش

بر امّید وصال دوست هر دم

قدح‌ها زهر ناکامی کند نوش

برون آید ز جمع خودنمایان

بیندازد ردای و فوطه از دوش

اگر بی دوست یک دم زو برآید

شود در ماتم آن دم سیه‌پوش

فروماند زبان او ز گفتن

بماند تا ابد حیران و خاموش

درین اندیشه هرگز نیز دیگر

بننشیند دل عطار از جوش