گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد‌؟

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

هر بی‌خبر چگونه خبر زان دهان دهد‌؟

معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم

جز نام از خیال دهانش نشان دهد

مردی محال‌گوی بوَد آنکه بی‌خبر

یک موی فی‌المثل خبر از آن میان دهد

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

از روی خود زکات به هفت آسمان دهد

افتاد در غروب و فرو شد خجل‌زده

تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد

در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او

گر زلف او مرا سر مویی امان دهد

ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست

هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد

گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست

آخر به تُرک مست که تیر و کمان دهد‌؟

از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم

صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد

آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت

امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد