گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای که داری حسن جان افزای دوست

دررخ خوبان نظرکن بین که ظاهر حسن اوست

گر همی خواهی عیان بینی جمال روی یار

دل ز فکر غیر خالی کن که پیدا اندروست

پرشد از نور تجلی جمالش کاینات

جمله ذرات جهان روشن ازآن روی نکوست

آفتاب از پرده هر ذره بنماید جمال

گر نقاب زلف بردارد صبا از روی دوست

تا برخسارش پریشان گشت زلف عنبرین

همچو جان ما مشام جمله عالم مشکبوست

در فراق او صبوری چون ندارم یکنفس

از پی وصلش همیشه جان ما در جستجوست

چون اسیری از شراب عشق مستم از ازل

مستی مارا چه نسبت با صراحی و سبوست