گنجور

 
اسیری لاهیجی

در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست

جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست

دیار در دو کون ندیدیم غیر دوست

زیرا درین دیار کسی غیر یار نیست

گوید خرد که از غم عشقش کنار جو

دریای عشق را چه کنم چون کنار نیست

مست شراب عشق نه بیند غم خمار

هر مستی دگر که بود بی خمار نیست

جز شربت لب تو اگر شهد و شکرست

در کام جان خسته دلان خوشگوار نیست

روز قیامت است مرا ای مراد جان

روزی که سرو قامت تو درکنار نیست

بر جان ماست ز آتش عشق تو داغها

دردا که سوز و درد دلم در شمار نیست

تا شد قرار گاه غمت جان بیقرار

بی درد عشق حال دلم بر قرار نیست

جز سوز جان و داغ دل و عجز و نیستی

جان مرا بعشق اسیری شعار نیست