گنجور

 
اسیری لاهیجی

ذرات کون پرتو خورشید مطلق است

در بحر عشق جمله جهان همچو زورق است

دارد فراغت از من و مائی و هست و نیست

اندر محیط مستی او هر که مغرق است

زاهد نبرد بهره از ذوق عارفان

بر دل فسرده زانکه در ذوق مغلق است

هرکو ندید روی تو در پرده دو کون

در پیش عارفان تو نادان احمق است

بی بهره هیچ ذره ز خورشید عشق نیست

زیرا که نور عشق بذرات ملحق است

وحدت اگر بصورت کثرت ظهور کرد

غیر خداست باطل و حق دایما حق است

زاهد ز گفت عشق مکدر شود ولی

دایم ز سرعشق اسیری مزوق است