گنجور

 
اسیری لاهیجی

جان ما را نیست در عالم بجز این آرزو

کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو

تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت

سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو

حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان

دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او

باده نابست پیش مست صهبای شهود

ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو

در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست

زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو

زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز

آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو

غیرت جان اسیری در نماز عشق بین

جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو