چون خیال وصل جانان هست سودای محال
جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال
تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست
نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال
در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست
چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال
گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت
می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال
حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی
راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال
دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش
گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال
چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود
در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.