گنجور

 
اسیری لاهیجی

چون خیال وصل جانان هست سودای محال

جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال

تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست

نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال

در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست

چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال

گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت

می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال

حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی

راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال

دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش

گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال

چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود

در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال