گنجور

 
اسیری لاهیجی

بیاکه بی تو ز عمر خودم گرفت ملال

مگر ز روی تو گردیم شادمان ز وصال

ازآن بکنه جمالت کسی نشد واقف

که داشت شاهد حسنت هزار غنج و دلال

دلی که جلوه رویت ندید از همه رو

نبرد بو بحقیقت ز ذوق اهل کمال

مگر که عاشق دیوانه جان برافشاند

وگرنه فکر وصالش بود خیال محال

بگو بساقی جان ها کز آن شراب کهن

بساز بهر حریفان پیاله مالامال

هوای این می و شاهد گرت بود صافی

بگیر دامن رندان بنوش جام وصال

اگر تو عاشق زاری و طالب یاری

چو بلبل از هوس گل بدرد و سوز بنال

کسی که رند و حریفست و مست و خاموشست

ز بزم خاص بگوشش رسد خروش تعال

مگر که کشف اسیری شود مقام شهود

وگرنه هست فسانه حدیث خواب خیال