گنجور

 
اسیری لاهیجی

براه عشق چنان رفت عاشق بی باک

که سوخت ز آتش عشق و نکرد فکر هلاک

دلم ز دولت وصل تو شادیی دارد

ز درد هجر اگر بود پیش ازین غمناک

اگر چه شهره شهرم بعاشقی چه غمست

مرا چو جامه ناموس شد بعشق تو چاک

نظر بروی تو داریم از همه روئی

اگر چه دیده زاهد نمی کند ادراک

کمال عشق من رند عاشق صادق

نگر که با همه جور تولا احب سواک

نقوش غیر چو از لوح دل فرو شستم

نوشت کاتب حکمت خطی که ثلث مناک

بیا و سر ازل را ز لوح دل برخوان

که هست لوح بمعنی اسیریا دل پاک