گنجور

 
اسیری لاهیجی

دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست

بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست

سری که پیر میکده میگفت با عقل

در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست

اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم

کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست

در وصل او چو کس نرسد از ره نشان

کو سالک طریق ره بی نشان کجاست

از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول

ای پیر می فروش می ارغوان کجاست

گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست

آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست

ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار

داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست