گنجور

 
اهلی شیرازی

دینم ببرد آن بت و گوید که جان کجاست

ناصح که کرد منع دلم، این زمان کجاست

گفتی که جای یار مکن جز درون جان

ما فرق تا قدم همه یاریم، جان کجاست

چون شمع مردم از غم و اکنون که با توام

خواهم که شرح غم دهم، اما زبان کجاست

هجرم امان نداد که میرم پای تو

جایی که مرگ تیغ برآرد، امان کجاست

هشیار را عنان صبوری بکف بود

دل مست اوست، در کف مستان عنان کجاست

گر بهر کعبه از در او میروی مرو

بنشین که کعبه یی به ازین آستان کجاست

اهلی مگو که ماهر خان را وفا نماند

اول تو خود بگو که وفادار جهان کجاست