آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۲

ما را عبث نبود که از بزم رانده ای

گویا رقیب را ببر خویش خوانده ای

نخل وفای من که ثمر داشت کنده ای

تخم دگر بسینه دل برفشانده ای

زآن لب بجای آب حیات آب خورده ای

ای خضر از آن تو زنده و جاوید مانده ای

مرغ دلم بر آتش غیرت کباب شد

بر غیر تا شراب محبت چشانده ای

دامن کشان روان شده در بزم مدعی

ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده ای

گلگون شده سمندت و خونت ززین گذشت

مرکب مگر بخاک شهیدان دوانده ای

صد مرغ دل درافکنی ار در شکنج زلف

ما راگمان مکن که زدامت رهانده ای

راه نظر چو بستی و منظور مردمی

بر خون خویش مردم چشمم نشانده ای

گل رخت برگرفت ببازار و شهری و کوی

ای عندلیب بیهده در باغ مانده ای

یکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد

تا تو سمند ناز بمیدان جهانده ای

وحشی غزال من تو شدی رام این و آن

دل را زمن چو آهوی وحشی رمانده ای

آشفته دل ه مرغ شکاریست شد شکار

بازش مجو که باز شکاری پرانده ای

افتاده ای بعقده ی مشکل دلا مگر

نام علی زدفتر معنی نخوانده ای