گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

حسنت نهاده دانه دامی عجب به راه

کاندر کمند زلف کشد آهوی نگاه

خورشید سربرهنه به پای تو سر بسود

کز خاک مقدم تو به سر برنهد کلاه

غنچه چو کل به پیش رخت جامه بردرید

شد آفتاب مقتبس از طلعتت چو ماه

نبود مجال سلطنت عقل چون به ناز

بر ملک دل سپهبد غمزه کشید شاه

گفتم حذر کنم ز خدنگ نگاه او

دیدم که نیست جز خم زلفش گریزگاه

در مصر اگر تو چاه زنخدان بیاوری

از اوج تخت یوسف مصری فتد به چاه

اکنون که لعل یار به کام است جان بده

امشب که زلف یار به دست است می بخواه

اسکندر آب خضر همی‌جست و ره نبرد

آب حیات خورده عاشق ز خاک راه

گفتم مگر که ترک ختائیست چشم تو

چین و ختن ندارد این ترک دل‌سیاه

آهم به دل گره شده است از جفای تو

ترسم به پیش آینه تو برآرم آه

زاهد مرا ز حشر مترسان و درگذر

ما و می صبوح و تو و ورد صبحگاه

طوفان اگر دوباره بگیرد جهان چو نوح

آشفته می‌برد به در میکده پناه

میخانه محبت حق مضجع علی

خاکی که سوده‌اند ملایک بر او جناه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode