گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ماه دوهفته هفته‌ای از رخ نهفته‌ای

در دل تو حاضری اگر از دیده رفته‌ای

ای غنچه بدیع ز خون جگر تو را

پروردم و به گلشن مردم شکفته‌ای

ای زلف یار حال منی بس که در همی

ای چشم دوست بخت منی بس که خفته‌ای

سر من است در دل و راز تو با صباست

با من که راز گفت تو از که شنفته‌ای

خونین سرشک ریختی ای دیده از مژه

بهر نثار لؤلؤ شهوار سفته‌ای

ای غنچه گشته خون جگر در دلت گره

گویا از آن دهان سخنی باز گفته‌ای

کی عشق جلوه‌گر به درونت شود که تو

گرد هوا ز آینه دل نَرُفته‌ای

آشفته درد خویش مگو جز بشیر حق

توبه بکن از آنچه به اغیار گفته‌ای

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

در دل نشسته‌ای اگر از دیده رفته‌ای

نی‌نی ز دیده نیز نگویم نهفته‌ای

ما بی‌تو نیستیم و توی ما پس از چه روی

گوییم گاه حاضر و گاهی برفته‌ای

چون برقِ سوزناک که در خشک و تر گرفت

[...]

قاآنی

ای زلف سنبلی تو که برگل شکفته‌ای

یا اژدری سیاه که برگنج خفته‌ای

بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد

اینک بنفشه‌ای تو که بر گل شکفته‌ای

بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت

[...]

ملک‌الشعرا بهار

بیدارگشت فتنه‌، چرا رخ نهفته‌ای‌!

برپای شد قیامت کبری‌، چه خفته‌ای‌!

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه