گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ملک دل و جان گرفت عشق جهانگیر او

عقل هزیمت نمود از دم شمشیر او

دل به یکی غمزه رفت عربده از نو مساز

ملک تو شد گو مبر زحمت تسخیر او

دل که به دیوانگی شهره آفاق شد

سلسله موئی ز زلف ساخته زنجیر او

مرغ دلم پر بریخت از شکن دام عشق

بال و پرش باز داد شهپری از تیر او

کار به تدبیر نیست عاشق دیوانه را

گو سر تسلیم نه در ره تقدیر او

عاشق نوبت پرست زلف تو زنار اوست

گو بکند شیخ شهر حکم به تکفیر او

کش مکش زلف تو سبحه زاهد گسیخت

شکر خدا را گسست رشته تزویر او

زیر خم ابروان چشم تو دل دید و گفت

فتنه به خواب اندر است در خم شمشیر او

آهوی چشمش گرفت تیر کمانی به دست

تا نکنی از قیاس میل به نخجیر او

مطرب مجلس چو خواند گفته آشفته را

بربط زهره شکست بانگ مزامیر او

شور حسینت برد راست به راه حجاز

گوش کنی گر ز جان صوت بم و زیر او