گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مرا ز عشق بسی منت است بر گردن

که بازداشته شوقم زخواب وز خوردن

نه بار کس ببرد گردنم نه گوش حدیث

که حلقه‌هاست ز زلفت به گوش و بر گردن

چنان به نان جواَم خوش که برنجان شهان

نمانده حالت رشک و نه آرزو بردن

گرت هواست که در سولجان زلف افتی

سری چو گوی به میدان بباید آوردن

بیا به طوف گلستان عشق ای بلبل

کزین چمن بگریزد سموم پژمردن

ز سِرّ عشق مزن لاف بعد ازین درویش

اگر به سر بودت شوق نفس پروردن

کسی که طالب جانان بود به بزم وصال

ز جان بیایدش اول مفارقت کردن

مرا ز طعن رقیبان چه کم شود از مهر

ز نیش، طالب نوشَت نداند آزردن

برفت چون شب عمرت بگو مپای انجمن

که شمع را به سحرگاه باید افسردن

بمیر در ره مهر علی تو آشفته

که زندگی دهدت در هوای او مردن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن

به روزگار عزیزان که روزگار عزیز

دریغ باشد بی دوستان به سر بردن

اگر هزار جفا سروقامتی بکند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

نمیتوان دل یاری زخود بیازردن

نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن

میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر

مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن

مگر به چاره بر لب کشند جان مرا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
صائب تبریزی

توان به خامشی از عمر کام دل بردن

دراز می شود این رشته از گره خوردن

فیاض لاهیجی

گرت هواست به هر نیک و بد به سر بردن

دلی چو آینه باید به دست آوردن

به هرزه جان چه کَند کوهکن نمی‌داند

که روزی دگران را نمی‌ توان خوردن

به جانفشانی اگر ابروت اشاره کند

[...]

واعظ قزوینی

زیاده فیض توان از شکستگان بردن

که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن

بود بخانه تاریک با چراغ شدن

ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن

شکستگی است، نشان درستی ایمان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه