گنجور

 
نظام قاری

چو دیده در طلبت واجبست گردیدن

سرشک را بهمه جانبی دوانیدن

در جواب آن

ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن

عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن

بپوستین تن لرزان مابدی در یاب

زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن

زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات

چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن

توان فروختن از بهر خوردنی دستار

ولی بسر که تواند مبار پیچیدن

زطبع من صفت گوی پیشواز طلب

که کار اوست درین باب در چکانیدن

مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو

بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن

زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف

بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن