گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

نگارینا ز پیش من برفتی

چه گفتی یا چه فرمایی نگفتی

دلم بردی و خود باره براندی

مرا در شهر بیگانه بماندی

نکردی هیچ رحمت بر غریبان

چو بیماران بمانده بی طبیبان

کنون دانم که خود یادم نیاری

که هم بد مهر و هم بد زینهاری

نبخشایی و از یزدان نترسی

ز حال خستگان خود نپرسی

نگویی حال آن بیچاره چونست

که بی من در میان موج خونست

چنین باید وفا و مهربانی

که من بی تو بمیرم تو ندانی

به تو نالم بگو یا از تو نالم

که من بی تو به زاری بر چه حالم

پدید آمد مرا دردی ز هجران

که نبود غیر مردن هیچ درمان

به گیتی عاشقی بی غم نباشد

خوشی و عاشقی با هم نباشد

همی سخت آیدت کز تو بنالم

بنالم تا شوی آگه ز حالم

ترا چون دل دهد یارا نگویی

که چون دشمن جفای دوست جویی

نه بس بود آنکه از پیشم برفتی

که رفتی نیز یار نو گرفتی

مرا این آگهی بشنید بایست

ز تو این بی وفایی دید بایست

منم این کز تو دیده‌ستم چنین کار

توی بی من نشسته با دگر یار

منم پیش تو چونین خوار گشته

توی از من چنین بیزار گشته

نه تو آنی که بر من فتنه بودی

به دیدارم همیشه تشنه بودی

نه من آنم که خورشید تو بودم

به گیتی کام و امید تو بودم

نه تو آنی که بی من مرده بودی

چو برگ دی مهی پژمرده بودی

نه من آنم که جانت بازدادم

ترا با بخت فرخ ساز دادم

نه تو آنی که جز یادم نکردی

همی از خاک پایم سرمه کردی

نه من آنم که بودم جفت جانت

کجا بی من نبد خوش این جهانت

چرا اکنون من آنم تو نه آنی

ز تو کینست و از من مهربانی

چرا با من به دل بدساز گشتی

چه بد کردم از من بازگشتی

مگر آسان بریدی راه دشوار

کجا از مهر من بودی سبکبار

تو در دریای هجرم غرقه بودی

ز موج غم بسی رنج آزمودی

دلت با یار دیگر زان بپیوست

کجا غرقه به هر چیزی زند دست

چه باشد گر تو یار نو گرفتی

نباید از تو ما را این شکفتی

بسا کس کاو خورد سرکه به خوان بر

نهاده پیش او حلوای شکر

وصال من ترا خوش بود چون مِیْ

فراقم چون خماری بود در پِیْ

تو مخموری و از می سر بتابی

هر آن گاهی که بوی می بیابی

اگر تو گشته‌ای از می بدین سان

ترا جز می نباشد هیچ درمان

چو جان باشد گزیده یار پیشین

تو بر یار گزیده هیچ مگزین

و گر نو کرده‌ای نو را نگه دار

کهن را نیز بیهوده میازار

بود مهر دل مردم چو گوهر

ازو پر مایه‌تر باشد کهن‌تر

بگرداند گهر چون نو بود رنگ

چه آن گوهر که بدرنگست و چه سنگ

بگردد مهر نو با دلبر نو

چنان چون رنگ نو در جوهر نو

هزار اختر نباشد چون یکی خور

نه هفت اندام باشد چون یکی سر

هزار آرام چون آرام پیشین

هزاران یار چون یار نخستین

نه من یابم چو تو یار دل آزار

نه تو یایی چو من یار وفادار

نه من بتوانم از تو دل بریدن

نه تو بتوانی از من سرکشیدن

به مهر اندر تو ماهی منت خورشید

تو با من باشی و من با تو جاوید

ترا باشد هم از من روشنایی

بسی گردی و پس هم با من آیی

بدان منگر که از من دور گشتی

چنین تابنده و پر نور گشتی

کنون ای سنگدل بر خیز و باز آی

مرا و خویشتن را رنج مفزای

که من با تو چنان باشم از این پی

چو دانش با روان و شیر با می

فراقت قفل سخت آمد روان را

بجز وصل تو نگشاید مر آن را

مخور زین روزگار رفته تشویر

وفا و مهربانی را ز سر گیر

چه باشد گر شدی در مهر بد رای

نهال دوستی ببریدی از جای

چو ببریدی دگر باره فروکار

که پیوسته نکوتر آورد بار