گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

همرهان همتی که نوسفرم

رهروان مژده ای که بیخبرم

همچو یوسف فتاده ام در چاه

گو به یعقوب تا رسد پسرم

گفتمش چو نی ایدل مجروح

گفت بستر بود زمشک ترم

چون توانم گریختن از برق

منکه در آشیان بود شررم

نفس سرکش چو آتش و من نی

چون نسوزم که شعله را ببرم

سیلم اندر قفا و من خاشاک

کی بجا ماند از وجود اثرم

کشته نخلم پی رطب دهقان

حیرتم کاز چه مقل شد ثمرم

چیستم شبنمی برابر مهر

یا کتان در مقابل قمرم

هست هر سو بزه خدنگ قضا

نیست جز عشق در جهان سپرم

من نظر برنگیرمت از چشم

مژه چون تیر دوزد از نظرم

گرچه پرتم کند رقیب از کوه

وه که با دوست دست در کمرم

گوهر حب مرتضی دارم

تا نه پنداریم که بدگهرم

شاید آشفته ره برم بحرم

ره این بادیه که می سپرم