آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۱

آنروز که از خواب عدم دیده گشودیم

جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم

بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب

ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم

سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان

کز روز ازل گوی زمیدان بربودیم

از رهزنی دیو طبیعت بود عاری

بر خاک در میکده گر جبهه نسودیم

زین آمدن و رفتن ما تا چه اثر ماند

رفتیم چو از دایره گوئی که نبودیم

ما همچو حبابیم در این قلزم مواج

یعنی همگی فرع بر آن اصل وجودیم

جامی بده ای ساقی مستان که بمستی

گوئیم کیانیم و که هستیم و که بودیم

خاریم از آن گلشن انباشته از گل

در آتش افروخته طور چو دودیم

در آئینه دل بجز از عین علی نیست

آشفته تو هشدار که در عین شهودیم

ما غیر بدی هیچ نکردیم ولیکن

از هر طرفی وصف عطای تو شنودیم

سرمایه نداریم جز امید بعفوت

خورسند به این توشه نه از آنچه درودیم