گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عشق چوپان بُوَد و ما همه عالَم گَله‌ایم

حُسن قصاب و به کشتن همگی یکدله‌ایم

وسعت حوصلهٔ کون و مکان یک نفس است

تا نگویند به ما خلق که بی‌حوصله‌ایم

زلف تو سبحه مسلم شد و زنار مغان

چون نکو می‌نگرم جمله ز یک سلسله‌ایم

اندر این خانه به جز پرتو شمعی نَبُوَد

ما همه پنجره‌سان روشن از آن مشعله‌ایم

همه مجنون و یکی محمل لیلی نشناخت

چون جرس بیهده شورافکن این قافله‌ایم

رحمی ای خضر که شب آمد و دزدان از بر

همرهان رفته و ما مانده در این مرحله‌ایم

قاسم جنت و دوزخ چو تویی غم نَبُوَد

همچو آشفته گر آویخته در سلسله‌ایم

عملی نیست به جز نامه‌سیاهی یارب

چون مدیح علی آورده به یاد صله‌ایم

مرتع ماست محبت، علیش مهر و گیاست

گر جز این خواب و خوری هست برون زین گَله‌ایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode