آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

بتا از غمزه کافر ربودی چون دل و دینم

بساط زهد و تقوی را همان بهتر که برچینم

دلارا ما تو چون رفتی برفت آرام و صبر از دل

بیا بنشین بدامانم مگر آرام بنشینم

چو عطاران چه حاجت رفتنم در چین پی نافه

که زیر چین هر مویت هزاران دانه برچینم

اگر تلخ است جان دادن اگر آئی دم مردن

بشیرینی دهم جان چون تو باشی شمع بالینم

میان مردم از چشمم فکنده چشم تو اما

مبادم چشمم کز مردم بچشمان جز تو بگزینم

تو که مست شرابستی گهی سرخوش بخوابستی

بیادت من همه شب همنشین ماه و پروینم

می کهنه کشی هر شب تو از خم با حریف نو

کی آری یاد از این مخمور و گوئی یار دیرینم

گرای خسرو چو فرهادم کشی از رشک شیرینت

بتلخی جان شیرین رفت و من بر یاد شیرینم

حدیث از چشمه نوش و لب کوثر مکن واعظ

که من لب تشنه یکبوسه از آن لعل نوشینم

بخوابم دوش ایزد داد حور و جنت و کوثر

بعینه کرد اثر آشفته امشب خواب دوشینم

بهشتم میکده حور است ساقی جام می کوثر

دعای پیر تا کردم فرشته گفت آمینم

چو مینا برندارم سر زپای جام تا محشر

که در جام و قدح عکس رخ دلدار می بینم

شده شکرشکن تا طوطی نطقم ادیب من

به جز مدح علی حرفی دگر کی داده تلقینم