گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ناله زار زیر و بم اشک روان دمبدم

سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم

قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم

شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم

قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم

زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم

من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم

باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم

نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان

جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم

قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون

لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم

زهره زبام آسمان روی بزیر آورد

مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم

بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان

یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم

لاجرم از گناهِ من آشفته بگذرد ، مگر،

کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم