گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زنی گر تیر پرتابم که روی از عشق برتابم

کنار از بحر نتوانم که رفت از دست پایابم

دلم بربود و دین فرسود و جان تاراج و خرسندم

و گر شکوه کنم از دوست دشمن دان و کذابم

سراب است آنچه بنمایی اگر چه قلزم ای ساقی

که دارد شربتی از چشمه نوش تو سیرابم

مسلمانان مگوییدم که از کعبه چرا رفتی

که در بتخانه فرخار پیدا گشته محرابم

به مرگ خویش مشتاقم طلبکارم قیامت را

اگر دانم که در محشر وصال دوست دریابم

بنالد دل که ای دیده مگو راز نهانم را

بگرید مردم دیده که از سر برگذشت آبم

کجا یارب توانم گفت با کس درد پنهانی

که خون خوردند اصحاب و جفا کردند احبابم

زمستان فراقت را بود نوروز از وصلت

شب یلدای هجران را جمال تست مهتابم

من از عشق و وفاداری شدم رسوا در این عالم

به من رحمت نمی‌آرند احباب و نه اصحابم

تو را ای کعبه پرده پرنیانست و کجا دانی

که چون شب بر بیابان مغیلانت برد خوابم

زهر در روی آشفته به کوی تست ای مولا

تویی باب الله مطلق چه می‌رانی از این بابم