گنجور

 
نظام قاری

به چشمانت که تا رفتی ز چشمم بی‌خور و خوابم

به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم

در جواب آن

بنقش چادرشب کز نهالی بیخورو جوابم

بروی مهوش والا که من از شده در تابم

بگرمی تن قندس بنرمی بر قاقم

که افتاده بر وی تخته بر آبی چو سنجابم

بجان خرقه شیخان و عمر جامه منبر

که با سجاده ام همره چو رو درروی محرابم

بقدر تخت و جاه کت که باشد از خسیسی کر

بخار بور یا در فرش از زیلوجه برتابم

بشام چشم بندو صبح جادو کز غم دستار

نه روز آرام میگیرم نه شب یکلحظه میخوابم

ببحر حبر و گرداب خشیشی کز فراق صوف

بسان رختهای گازری از سرگذشت آبم

بدستار طلا دوزی و بیرمهای سلطانی

که ماه شمسی ای قاری چو کتان می‌برد تابم