گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نه همین عشق تو آمد پی تسخیر دلم

که بود مهر تو آمیخته در آب و گلم

جان طلب میکند آن شوخ زن بهر نثار

نیم جانیست مرا در کف و زین هم خجلم

وعده قتلم بمن داد رقیبانرا کشت

بارها هست بدل زآن بت پیمان گسلم

خون من چیست که آید بقلم در صف حشر

که زناقابلی خویش بسی منفعلم

خرقه و سبحه و سجاده بمیخانه برم

تا کند پیر خرابات زعصیان بهلم

لاجرم ابر سیه گردد و طوفان آرد

اشک و آهی که برآمیخت به هم متصلم

نروم جانت سینا پی دیدار که دوش

کرد نور علی آشفته تجلی به دلم