گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بصد امید سوی کوی دلستان رفتم

گرفته دل بکف و بهر امتحان رفتم

مباد آنکه سگش را زمن برنجاند

بکوی او زرقیبان شبی نهان رفتم

گرچه خار مغیلان براه بادیه بود

بشوق کعبه چوبر فرش پرنیان رفتم

شدم بجلد سگانش که پاسبان نشناخت

گهی چو خواب بچشمان پاسبان رفتم

ببوی آنکه خورم تیر کاری از نگهش

گشوده سینه سوی ترک شخ کمان رفتم

زدار طعن رقیب یهودوش رستم

کنون چو روح مجرد بر آسمان رفتم

شمیم پیرهن یوسف آمدم بمشام

اگر چو گرد بدنبال کاروان رفتم

بکوی باده فروش است گوئی آب خضر

که پیر آمدم آنجا ولی جوان رفتم

زشوق حلقه چوگان زلفش آشفته

بسر چو گوی از آن کو از آن روان رفتم

زشوق روی علی در زمان وجد و سماع

چنان برون شدم از خود که از میان رفتم