گنجور

 
واعظ قزوینی

بر گردنم چنان شده محکم طناب قرض

کز جا دگر نمیکندم اضطراب قرض

نظم سخن چگونه نپاشد ز یکدیگر

تار نفس گسسته شد از پیچ و تاب قرض

زآن وا نمیشود بسخن چون صدف لبم

کز سر گذشته چون عرق شرم، آب قرض

قرض از حساب رفت برون و، نمیدهم

چیزی بقرض خواه، بغیر از حساب قرض

یارب، رها نیش تو ازین فکر جانگداز

واعظ دگر ندارد ازین بیش تاب قرض

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode