گنجور

 
واعظ قزوینی

بر گردنم چنان شده محکم طناب قرض

کز جا دگر نمیکندم اضطراب قرض

نظم سخن چگونه نپاشد ز یکدیگر

تار نفس گسسته شد از پیچ و تاب قرض

زآن وا نمیشود بسخن چون صدف لبم

کز سر گذشته چون عرق شرم، آب قرض

قرض از حساب رفت برون و، نمیدهم

چیزی بقرض خواه، بغیر از حساب قرض

یارب، رها نیش تو ازین فکر جانگداز

واعظ دگر ندارد ازین بیش تاب قرض

 
 
 
آشفتهٔ شیرازی

ای کرده آفتاب زروی تو تاب قرض

عطری زخاک کوی تو کرده گلاب قرض

ماه و ستاره را نرسد لاف روشنی

جائی که نور از تو کند آفتاب قرض

گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه