گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شهد آن بوسه که خوردم زلب شیرینش

زهر در کام شد از مهر رقیب و کینش

جان فرهاد بتلخی زکفش رفت برون

خسروا فاش مکن قصه بر شیرینش

پرده ام چرخ دریده است بیک چشم زدن

بگسلانم زمژه عقدمه و پروینش

دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه

باعبان گو ببرد باغ گل و نسرینش

نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبیب

دل زشهلا نشود ساکن و از مشکینش

گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غیر

چکنم با سر انگشت بخون رنگینش

چه عجب گر تو فراموش شدی از نظرش

یار نو هست کجا یاد کند پارینش

استخوانی بسر کوی تو آشفته کشید

گو سگانت بستانند پی تسکینش

گر زند شیخ حرم لاف زاسلام ولی

کفر زلف کج تو رخنه کند دردینش

رحمی ای شاه بدرویش ثنا گستر خویش

که ولای تو بود در دو جهان آئینش

تا که پروانه اغیار پر آنجا نزند

سوختم شمع صفت شب بسر بالینش

نرم شد زآتش اگر آهن تو ای حداد

زآه من نرم نشد از چه دل سنگینش