گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گل هزار است صحن بستان را

بلبل آهسته تر کش افغان را

گل من برفزود بر گلزار

نیست انصاف بوستان بان را

دل بخوبان این دیار مده

که نپایند عهد و پیمان را

عاشقان را چه کیش زا سلامست

عشق برقی است کشت ایمان را

داشت طغرا بخون ماخطت

سر نهادیم خط و فرمان را

روز وصلم بریز خون و بگوی

که به عید است فخر قربان را

باغبانا گل مرا بگذار

ورنه آتش زنم گلستان را

ابر چشمم چو قطره افشاند

ببرد سیل باغ و بستان را

ای که دامن کشانا روی بچمن

خارت آویخته است دامان را

تو چو صرصر روان و من چو غبار

پویمت از قفا بیابان را

حاجی از شوق کعبه نشناسد

لاجرم سبزه و مغیلان را

هم نفس لب مرا بنه بر لب

تا که چون نی برآرم افغان را

گر بهر بنده من نهی انگشت

نشنوی جز نوای هجران را

حلقه زلف سرکشت داند

حال آشفته پریشان را

درد دل را مسیح دست خداست

از طبیبان مجوی درمان را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode