گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دیده نظر باز و رخت بی نظیر

بگذرم از جان زتوام ناگزیر

سر خوش می را چه غمست از خمار

اهل غنا را چه خبر از فقیر

چهره و خطت چه بود فی المثل

مجمر افروخته دود عبیر

یاد تو بیرون نرود از خیال

نقش تو بیرون نرود از ضمیر

رحم باین خسته کن ای شخ کمان

بسملم و طالب یک نوک تیر

به که نگویم غم پنهان خویش

چون تو بصیرفی و علیم و خبیر

عشق چه دامنست که از شوق او

میل رهائی ننماید اسیر

گرچه زدرویش خطائی برفت

عفو کند حاکم پوزش پذیر

مدح علی کرده رقم لاجرم

خامه آشفته فشاند عبیر

دست مرا گیر که بیچاره ام

رحم بدرویش نماید امیر

 
 
 

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

سعدی

از همه باشد به حقیقت گزیر

وز تو نباشد که نداری نظیر

مشرب شیرین نبود بی زحام

دعوت منعم نبود بی فقیر

آن عرق است از بدنت یا گلاب

[...]

حکیم نزاری

هین که به جان آمده‌ام دست گیر

رحم کن و بار دگر در پذیر

هر چه کنی من نکنم اعتراض

بر من اگر رفت خطایی مگیر

تیغ ز بازوی تو و سر ز من

[...]