گنجور

 
قطران تبریزی

ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر

عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر

غم عشق تو روانم بلب آورده بلب

درد هجر تو توانم بسر آورده بسر

شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم

پریان چون تو نزادند و نزایند پسر

تا فراق تو خبر بود عیان بود تنم

تا فراق تو عیان گشت تنم گشت خبر

گر بنالم کنم از تف جگر دریا خشک

ور بگریم کنم از آب مژه هامون تر

تو بزر اندر پوشیده همی داری سیم

من بسیم اندر پوشیده همی دارم زر

من بیارایم هر روز رخان را بسرشگ

تو بیارائی هر روز میان را بکمر

نه همی کم شود از تف جگر آب مژه

نه همی کم شود از آب مژه تف جگر

قمر از چرخ دو صد بار مرا سجده برد

گر یکی بار کنم وصف رخانت بقمر

بدو بادام تو اندر همه احکام سرور

بدو یاقوت تو اندر همه احکام ثمر

من بخیلی نکنم هرگز با تو بروان

تو بخیلی چکنی با من چندین بنظر

نکنی شکر مرا گرت ببوسم بلبی

که بر او کرده بود مدح خداوند گذر

آفتاب همه شاهان جهان لشگری آن

که گه خشم شرنگست و گه جود شکر

بوالحسن آن دل احسان که ز گفتارش نور

علی آن گنج معانی که ز کردارش در؟

نه درم را بر او هست گه جود محل

نه عدو را بر او هست گه جنگ خطر

تخت راز و محل آمد چو فلک را ز نجوم

ملک را زو شرف آمد چو صد فراز درر

ای همه سال مظفر شده بر خیل عدو

بر تو نایافته یک روز عدوی تو ظفر

نیک خواهان ترا شر همی گردد خیر

بد سکالان ترا خیر همی گردد شر

درم از دست تو باشد هم ساله بفغان

اجل از تیغ تو باشد همه ساله بحذر

بگه رزم چه مردم شکری و چه شکار

بگه بزم چه دریا شمری و چه شمر

تو همه جنگ سگالی و بداندیش گریز

تو همه تیر فشانی و بداندیش سپر

قیمت تاج بسر باشد و اکنون که توئی

تاج اشرار بتاج است همه قیمت سر

برده از جود تو افضال همه ساله حشم

برده از گنج تو ارزاق همه ساله حشر

شاعران سوی تو آرند همه گنج ثنا

زائران پیش تو آرند همه کان هنر

بدل گنج ثناشان تو دهی گنج درم

عوض کان هنرشان تو دهی کان گهر

درمت هست بسی لیک نه در خورد سخا

گهرت هست بسی لیک نه در خورد گهر

نوک خشت تو بجسم اندر سازد چو روان

نوک تیر تو بچشم اندر تازد چو بصر

رهیان تو بر تو رهیان تو بوند

نبوندت رهی ارشان بکنی دور زبر

من رهی سر بتو افرازم و فخر از تو کنم

گر بر تو بوم و گر بر شاهان دگر

تا ز تاریکی همواره نشان دارد ابر

تا ز رخشانی همواره اثر دارد خور

باد تاریکی بر حاسد تو کرده نشان

با درخشانی بر ناصح تو کرده اثر

 
 
 
کسایی

از خضاب من و از موی سیه کردن من

گر همی رنج خوری، بیش مخور، رنج مبر!

غرضم زو نه جوانی است؛ بترسم که زِ من

خردِ پیران جویند و نیابند مگر!

فرخی سیستانی

رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر

خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر

بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم

رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر

سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۶۷ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

عید شاداب درختیست که تا سال دگر

از گل و میوۀ او بوی همی یابی و بر

بوی آن گل بترازد چو خرد کار دماغ

بر آن میوه بتازد چو خرد سوی جگر

زین گل و میوه همان به که یکی گیرد بار

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۶۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
منوچهری

دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟

تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟

مشاهدهٔ ۱۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
امیر معزی

رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر

اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر

بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت

سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر

گرچه در حق وی امسال مقصر بودیم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه