گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نه گلشن است از شرر برق در خطر

ای باغ حسن زآه من خسته الحذر

اندیشه کن که تازه بهارت خزان شود

آهم زدل برآید اگر در دم سحر

چون چشم عاشقان نبود ابر سیل خیز

چون آه خستگان نبود برق را شرر

تو صد پدر مجاور بیت الحزن کنی

یعقوبی ارچه کور شد از فرقت پسر

از وی وفا چگونه زلیخا طمع کند

یوسف که این ستم به پسندید بر پدر

دلرا اگر که با شب یلداست الفتی

دارد بکف نمونه آن زلف مختصر

صیاد را به صید وحوش است رغبتی

آشفته رام او شدی افتادی از نظر

در پرده بود نور خدا کز رخ علی

ناگاه شد در آینه قلب جلوه گر

خسران کند کسی که دهد کوی تو بخلد

یوسف بزر فروخته آری کند ضرر

من پرت از آن کمر زمیان تو در گمان

تا دست مدعی بودت در میان کمر

مجنون صفت زخیمه لیلی فتاده دور

در دشت عشق تا دل شیداست در بدر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

سروست و بت نگار من آن ماه جانور

ار سرو سنگ دل بود و بت حریر بر

فرخی سیستانی

باری ندانمت که چه خو داری ای پسر

تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر

همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق

همچون مه گرفته درون آییم ز در

رغم مرا چو سرکه مکن چون بمن رسی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

اخگر هم آتشست ولیکن نه چون چراغ

سوزن هم آهنست ولیکن نه چون تبر

کلکش چو مرغکیست دو دیده پر آب مشک

وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر

منوچهری

آن سوسن سپید شکفته به باغ در

یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر

پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر

کز نیل ابره استش و از عاج آستر

قطران تبریزی

تا بیشتر زند بدلم عشق نیشتر

باشد مرا بمهر بتان میل بیشتر

اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد

هرگز نیامده ببر من چنو پسر

تا عشق آن پسر بسرم بر نهاد رخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه