گنجور

 
سعدی

ای صبر پای دار که پیمان شکست یار

کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم

یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار

در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر

لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار

چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید

چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار

سعدی به بندگیش کمر بسته‌ای ولیک

منت منه که طرفی از این برنبست یار

اکنون که بی‌وفایی یارت درست شد

در دل شکن امید که پیمان شکست یار

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل ۲۹۹ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۲۹۹ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آشفتهٔ شیرازی

پیمان بغیر بسته و عهدم شکست یار

دست کسان بجای دل ما بدست یار

بس اعتبارم اینکه سگ خویش خواند دوست

فخر من این بس است که با من نشست یار

چندانکه دام باز نهادم ببحر عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه