گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را

داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را

ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است

بد نگوید دوستداران جمال خوب را

از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین

باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را

زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف

یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را

کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش

طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را

پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است

کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را

نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل

زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را

قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق

سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را

لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست

دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را

عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب

گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را

دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست

وقف سلطان کرده‌ایم این کشور منهوب را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

چیست کز من یاد نآید هیچش آن محبوب را

خود وفا گویی نمی باید که باشد خوب را

گربه صبر آشفته کاران را غرض حاصل بود

بیش از این ممکن نباشد احتمال ایوب را

طالب وصلم ولیکن عمر ضایع می کنم

[...]

جامی

من نه تنها خواهم این خوبان شهرآشوب را

کیست در شهر آن که خواهان نیست روی خوب را

دیر می جنبد بشیر ای باد بر کنعان گذر

مژده پیراهن یوسف ببر یعقوب را

دل نهادم بر جفا تا دیدم آن قد بلند

[...]

صائب تبریزی

بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را

هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را

کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا

نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را

حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه