گنجور

 
جامی

من نه تنها خواهم این خوبان شهرآشوب را

کیست در شهر آن که خواهان نیست روی خوب را

دیر می جنبد بشیر ای باد بر کنعان گذر

مژده پیراهن یوسف ببر یعقوب را

دل نهادم بر جفا تا دیدم آن قد بلند

بر درخت آن به که بیند مرد عاقل چوب را

گو مکن درد دل من کاتب اندر نامه درج

طاقت این بار نبود حامل مکتوب را

چون صف دلها شکستی زین مکن رخش جفا

شرط نبود رفتن از پی لشکر مغلوب را

خواب ناید چشم تر را بی تو شبها اغلبی

گرچه باشد خواب غالب مردم مرطوب را

دی به خاک پاش با صد ذوق می سودم مژه

گفت جامی گرد شد آهسته زن جاروب را

 
 
 
حکیم نزاری

چیست کز من یاد نآید هیچش آن محبوب را

خود وفا گویی نمی باید که باشد خوب را

گربه صبر آشفته کاران را غرض حاصل بود

بیش از این ممکن نباشد احتمال ایوب را

طالب وصلم ولیکن عمر ضایع می کنم

[...]

صائب تبریزی

بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را

هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را

کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا

نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را

حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را

داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را

ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است

بد نگوید دوستداران جمال خوب را

از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه